ني ني نازني ني ناز، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نی نی ناز هدیه الهی

اولين حركت نيني ناز

سلام به روي ماهت عشق مامان حسابي دلتنگت شدم كوچولوي من   گاهي وقتها تصور ميكنم كه از شهريور ماه ايشالا تو توي خونه ما هستي و با خنده هاي شيرينت و گاهي وقتها با گريه هات كه ايشالا زياد هم نيست شور و شوق زندگي و حس تازه شدن را براي ما به ارمغان مياري   نازنينم خيلي دوست داريم و بي صبرانه منتظر ديدن روي ماهت هستيم عسل نبات مامان چهارشنبه 21 فروردين ماه 92 يه اتفاق خوب افتاد و شما حضور خودت را به صورت دو تا ضربه نسبتا محكم به من نشون دادي   ما از هركي شنيده بوديم ميگفت اولاش مثل نبض زدن حس ميكني ولي ما كه به صورت دو تا ضربه محكم حس كرديم!!! خدا به داد مامان برسه!!! ...
27 فروردين 1392

عيد همه مبارك

    سلام به روي ماه عشق مامان گل- پسر -من قند -عسل -من خوشگل- من نازدار -من اين آخرين سروده من در وصف شماست نازدار من   حال پسمل طلاي ما چطوره؟ عيدت مبارك اولين عيد دو نفر و نصفي ما هم مبارك! بالاخره سال 1392 رسيد و بهترين لحظه هاي خوب خدا در انتظار من و بابا امير جون هست.   لحظه حضور شما در بين جمع خانه ما طبق معمول مامان تا آخرين لحظه سر كار بود و با كلي خواهش روز آخر كاري را مرخصي گرفتم و با بابا امير جون كلي خونه تكوني كرديم شايد باورت نشه ولي هيچ سالي اينطوري خونه را نتكونده بوديم ولي امسال من به اتفاق قند عسلم كه ...
17 فروردين 1392

غربالگری سه ماهه اول

    سلام به روي ماهت نفس مامان ببخشيد دير اومدم وبلاگت رو آپديت كنم واقعا شرمنده ، آخه ماماني الان آخر سال و سر مامان تو شركت خيلي شلوغ و وقت نميكنم بيام ديگه شما به گلي خودت ببخش حالا برات تعريف ميكنم كه تو اين مدت چه كار كرديم. دوشنبه هفته پيش 14 اسفند  يعني در 12 هفته و شش روزگي رفتيم غربالگري سه ماهه اول موسسه نسل اميد و از مامان سارا خون گرفتن براي آزمايش و بعدش هم كلي معطل شديم تا سونو انجام شه . نفس مامان از ساعت 12 تا 4 ما تو نوبت سونو بوديم البته وسطش رفتيم به اتفاق بابا امير تو گاندي پيتزا خورديم  نگران نباش سالم بود ماماني من كه چيز بد نميخورم پيتزا...
22 اسفند 1391

بابایی و مامانی عروسیتون مبارک

سلام به روی ماهت عزیز دل مامان و بابا میدونم حسابی داره بهت خوش میگذره و مشغول بازی و شادی با فرشته هایی عزیزم قشنگم میدونی دیشب چه مناسبتی بود؟ دیشب سالگرد ازدواج مامان جونی و بابا جونی بود و امسال شما هم مهمون ما بودی عزیزم و ما به افتخار این شب عزیز جشن گرفتیم و جای شما را هم خالی کردیم و به اتفاق مامان اکرم و بابا محسن و دایی متین جون رفتیم رستوران و شام خوردیم و کادو دادیم و کادو گرفتیم و خلاصه جشن کوچولویی گرفتیم میدونی کادو مامان سارا چی بود؟ بابا امیر برای من یه تبلت خریده بود وای نمیدونی چقدر ذوقیدم و کلی بابایی را بوسش کردم  ...
1 اسفند 1391

وقتی مادر می شوی

وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی… شبا تا صبح بیداری ولی روزها خسته نیستی… انگار خدا بهت قدرتی مضاعف داده بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاطی… با هر خنده کودکت بال در میاری و تو ابرا پرواز میکنی… دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست… نگران اینی که مبادا پای بچم بسوزه… وای چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟ اگه بچت عطسه کنه دنیا رو سرت خراب میشه. وقتی کسی حتی عزیزترین کست به بچت کوچکترین غرولندی کنه دلگیر میشی و غصه دار… آخه اون که نمیدونه تو مادری مقدس ترین واژه بشریت… وقتی گردن میگیره، غلت میزن...
28 بهمن 1391

خداوندا پناهم باش

کوچیک بودم، خیــــــــــــلی کوچیک، انقد که برای گرفتن انگشت مامان باید دستمو بالای بالا می بردم، شاید هم قد الان سنا، شاید هم یک کمی بزرگتر، نمی دونم کجا می رفتیم، فرقی هم نمی کنه، تنها چیز مهمی که یادمه اینه که یهو، یه آن، یه لحظه ی خیلی کوتاه دستم از دست مامان ول شد، و چند ثانیه ندیدمش، حس کردم که گمش کردم، و دل کوچولوم ریخت کف آسفالت خیابون! یهو همه سایه ها قد کشیدن و شدن اشباح ترسناک حمله ور!! شدن غریبه های خطرناکی که می خواستن منو بدزدن و ببرن یه جای دور … مامان همونجا بود فقط چند قدم جلوتر، خیلی زود بهش رسیدم و باز انگشت سبابه شو توی مشتم فشار دادم و … رفتیــــــــــــــم … ای...
28 بهمن 1391

ولنتاين

سلام به روي ماهت عزيزم شما الان يازده هفته شدي نازنينم ، چند روزي كه حالتهاي جديدي پيدا كردم ماماني مثلا آب تو دهنم جمع ميشه تا حدي كه نفس كشيدن برام سخت ميشه و دو كلمه نميتونم حرف بزنم از دست تو آتيش پاره ، بابايي هم كه منو ميبينه خندش ميگيره!يه كمي هم سرما خوردم و صدام گرفته ولي به خاطر گل روي شما هيچ دارويي نميخورم ديگه با آب پرتقال و سوپ سعي ميكنم درمان بشه. راستي چند روزي هم دختر دايي خوكشلت مهمونمون بود حسابي شيرين كاري ميكرد و دل ما رو برده بود ، فردا يلداي من دو ماهه ميشه قربونش بره عمه سارا كي ميشه تو هم به دنيا بياي و با يلدا بازي كنيد و ما از ديدنتون و بازي كردنتون كيف كنيم نفساي من. راستي ميدوني امروز چ...
26 بهمن 1391

اينجا خانه خوب خداست!

پيش از اينها فكر ميكردم خدا خانه اي دارد ميان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس وخشتي از طلا پايه هاي برجش از عاج وبلور بر سر تختي نشسته با غرور ماه برق كوچكي از تاج او هر ستاره پولكي از تاج او اطلس پيراهن او آسمان نقش روي دامن او كهكشان رعد و برق شب صداي خنده اش سيل و طوفان نعره توفنده اش دكمه پيراهن او آفتاب برق تيغ و خنجر او ماهتاب هيچكس از جاي او آگاه نيست هيچكس را در حضورش راه نيست پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود آن خدا بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان دور از زمين بود اما در ميان ما نبود مهربان و ساده وزيبا نبود در دل او دوستي جايي نداشت مهرباني هيچ معنايي نداشت هر چه مي پرسيدم از خود از خدا از زمي...
21 بهمن 1391

خاطرات همینجوری

سلام به روی ماهت گلم صبح قشنگت بخیر میدونم که خوبی و جات راحت انشاالله دیشب عسلکم برای چکاب دو ماهگیت رفتیم بیمارستان صارم اگه بدونی چقدر مامانی و بابایی خسته شدن آخه سه ساعت توی نوبت بودیم بگذریم عزیزم همه این ساعتها و دقیقه فدای شما خلاصه دکتر گفت شکر خدا مورد خاصی نیست و غربالگری سه ماهه اول را برام نوشت و یه سری مکمل داد که ایشالا سه ماهگیت که تموم شد بریم انجام بدیم بعد هم رفتیم خونه مامان اکرم آش دندونی خوردیم و دسرهایی را که برای مسابقه آشپزی مدرسه دایی متین آماده کرده بودیم را تزیین کردیم که ایشالا برنده بشه منو پیشنهادی ما برای مسابقه شامل: ژله خورده شیشه که خیلی ...
18 بهمن 1391