غربالگری سه ماهه اول
سلام به روي ماهت نفس مامان
ببخشيد دير اومدم وبلاگت رو آپديت كنم واقعا شرمنده ، آخه ماماني الان آخر سال و سر مامان تو شركت خيلي شلوغ و وقت نميكنم بيام ديگه شما به گلي خودت ببخش
حالا برات تعريف ميكنم كه تو اين مدت چه كار كرديم.
دوشنبه هفته پيش 14 اسفند يعني در 12 هفته و شش روزگي رفتيم غربالگري سه ماهه اول موسسه نسل اميد و از مامان سارا خون گرفتن براي آزمايش و بعدش هم كلي معطل شديم تا سونو انجام شه .
نفس مامان از ساعت 12 تا 4 ما تو نوبت سونو بوديم البته وسطش رفتيم به اتفاق بابا امير تو گاندي پيتزا خورديم
نگران نباش سالم بود ماماني من كه چيز بد نميخورم پيتزا مرغ بود و جاي شما كه خالي نبود شما هم خوردي! و خيلي خوشمزه بود
خلاصه دوباره رفتيم آزمايشگاه و منتظر نشستيم تا نوبتمون بشه و بابايي هم رفت برام راني و كاكائو خريد تا شما حسابي تكون بخوري و خودت و به دكتر نشون بدي
ساعت 4 نفس مامان نوبتمون شد و من رفتم تو و بابا امير هم دوربين به دست اومد تو اتاق سونو و يه خانم دكتري اومد و عكس خوشگل شما گلم را به ما نشون داد
نميدوني چه حالي داشتم آخه خيلي دلم برات تنگيده بود و ديديم كه چقدر بزرگ شدي گل شدي و حسابي ورجه وورجه ميكردي مثل يه ماهي كوچولو بودي
الهي قربون تو و اون خدايي كه تو را به ما هديه داده برم كه چقدر با ظرافت خلق ميكنه
نفس مامان حتي انگشتات را هم ديديم !
ماشاالله چه قد و بالايي داشتي اصلا بهت نمياد ، آخه ماماني زياد تغيير نكرده ولي از اون لحظه كه اين تصاوير را ازت ديديم كلي حسمون نسبت بهت عوض شده آخه دفعه پيش قد يه لوبيا بودي و فقط قلب داشتي ولي الان براي خودت ديگه كسي شدي
خلاصه دكتر گفت شكر خدا همه چيزهات خوبه و نتيجه دو روز ديگه آماده ميشه ولي ما همچنان تو اتاق سونو منتظر بوديم
منتظر چي ؟
منتظر يه خبر كه آقاي دكتر اومد و بهمون داد .
ميدوني اون خبر چي بود ؟بله آقاي دكتر گفت كه به احتمال 95% ما بايد به استقبال يه شاه پسر بريم!!!!
و من و بابايي ديگه نميدونستيم از خوشحالي چكار كنيم
البته براي ما اصلا فرقي نميكرد كه نينيمون دخمل باشه يا پسمل ،من فقط از خدا خواستم كه فقط سالم و صالح باشه بقيش رو ميسپارم به خود خدا
ديگه خداي مهربون كه به ما هميشه لطف داشته و ما رو شرمنده لطف و رحمتش كرده و من بنده روسياه هم كاري به جز شكرگذاري نميتونم بكنم
خدايا شكرت
خلاصه با بابايي اومديم بيرون و ديديم كه مامان اكرم چند بار زنگ زده تا خواستيم زنگ بزنيم دوباره زنگ زد.
آخه هي ميگفت به من خبر بديد ولي طاقت نمياورد و زنگ ميزد
ما هم ديگه كلي سربه سرش گذاشتيم آخر سر گفتيم كه نيني ما يه پسمل قند عسله
ديگه نميدوني چقدر ذوق كردن
خلاصه ديگه شيريني گرفتيم و رفتيم خونه بابا محسن و مامان اكرم و فيلم شما رو نشونشون داديم و اونا انگار تو رو دارن ميبينن قربون صدقت ميرفتن
البته لوس نشي ها اينقدر ما دوست داريم و نميتونيم خودمون كنترل كنيما !!!!
از بابايي برات بگم كه ديگه در پوست خودش نميگنجيد كه يه پسر داره كه از اين به بعد ميخوان دوتايي با هم آتيش بسوزونن
ميگفت يه چيزي ته دلم قنج ميره
قربون اون دلت برم من بابا امير